یکی از نامه هایی که به دست وی رسید بدین مضمون بود:
چرا خداوند تو را برای مبتلا شدن به این بیماری مهلک انتخاب کرد؟
آرتور پاسخ نامه را این چنین نوشت:
در دنیا پنجاه میلیون کودک شروع به یادگیری بازی تنیس می کنند. از این تعداد، پنج میلیون نفر بازی تنیس را یاد می گیرند. پانصد هزار نفر از آنها این ورزش را به طور حرفه ای دنبال می کنند. پنجاه هزار نفر وارد مرحله مسابقات قهرمانی می شوند، پنج هزار نفر از آنها به مسابقات " گراند اسلم " راه می یابند، فقط پنجاه نفر از این تعداد به مسابقات " ویمبلدون "
می رسند، چهار نفر از آنها وارد مرحله نیمه نهایی می شوند، دو نفر به مرحله فینال راه می یابند، و فقط یک نفر قهرمان می شود...
زمانی که من جام قهرمانی را در دستانم نگاه داشته بودم، هیچ گاه از خداوند نپرسیدم " چرا من؟!! "
امروز نیز که در درد و رنج هستم از خداوند نمی پرسم " چرا من؟
با يک شکلات شروع شد .
من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم .
من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . ديد که مرا ميشناسد .
خنديدم . گفت :« دوستيم ؟ »
گفتم : «دوست دوست »
گفت : « تا کجا؟»
گفتم : دوستي که « تا » ندارد !.
گفت : « تا مرگ ! »
خنديدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !»
گفتم :« نه نه نه ، تا ندارد »
گفت :« قبول تا آنجا که همه زنده ميشوند،يعني زندگي پس از مرگ . باز با هم دوستيم . تا بهشت تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستيم.»
خنديدم گفتم :« تو برايش تا هر کجا که دلت ميخواهد يک «تاا» بگذار . اصلا يک تا بکش از يک سر اين دنيا تا سر آن دنيا . اما من اصلا تا نميگذارم .»
نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نميکرد . مي دانستم او ميخواست حتما دوستي مان تا داشته باشد .
دوستي بدون تا را نميفهميد.
گفت:« بيا براي دوستيمان یک نشانه بگذاريم .»
گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :« شکلات .هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مال تو يکي مال من . باشد ؟ »
الفبا از پ ، و ، ل شروع میشه ،بابا دیگه آب نمیده چون اداره آب و فاضلاب آب رو قطع کرده ،دهقان فداکار پیر شده و دنبال چندر غاز مستمری از این اداره میره تو اون اداره، مرغا هورمون خوردن وخروس شدن، خروسا مامانی شدن برای مرغا عشوه میان و ناز میکنن، سن ازدواج مرغا بالا رفته دیگه تخم نمی کنند،چوپان دروغگو عزیز شده و کلی طرفدار داره، شنگول و منگول بزرگ شدن و گرگ شدن. مامانشونم دو سه روزیه رفته تایلند گیساشو ببافه، دارا و سارا رفتن فرانسه کبابی باز کردن، کوکب خانم رفته یه ماکروفر سامسونگ خریده و دیگه حوصله مهمونداری رو نداره و جواب تلفن رو هم نمیده، کبری موهاشو مش کرده و تصمیم گرفته دماغشو عمل
کنه، روباه و کلاغ دستشون تو یه کاسست، حسنک گوسفنداشو فروخته و پیکان خریده مسافرکشی میکنه، آرش کمانگیر معتاد شده و دیگه سنگ هم نمی تونه پرت کنه، شیرین، خسرو و فرهاد رو پیچونده و با دوست پسرش رفته اسکی، رستم و اسفندیار اسباشونو فروختن و موتور خریدن میرن کیف قاپی،پتروس از بس با دوست دختراش چت کرده انگشت درد گرفته و دیگه نمی تونه انگشتشو بکنه تو سوراخ سد، خانواده آقای هاشمی دیگه بنزین ندارن برن مسافرت در ضمن دل خوشی هم از راه و سفر ندارن چون آخرین باری که تو راه گوشت کبابی خریدن چوپان دروغگو گوشت خر بهشون فروخته ...